بچه خرگوش عاقل ** صمد بهرنگی **
بچه خرگوشی بینی اش را از لانه اش در آورده بود که هوایی تازه بکند و پیش خود می گفت : من هم روزی بزرگ خواهم شد وخواهم رفت توی صحرا گردش خواهم کرد. آه کاشکی زودتر بزرگ می شدم !... اگر بزرگ بودم هر جا دلم می خواست می رفتم و بهترین خوردنی ها را برای خودم پیدا می کردم و می خوردم .
در این وقت سگی شکاری پاورچین پاورچین به لانه نزدیک شد وگفت : خرگوش مامانی بیا ترا به یک جای زیبایی ببرم . آنجا آن قدر زردک ها و کلم های خوشمزه پیدا می کنی و می خوری که سیر سیر شوی .
خرگوش گفت : آن جا که می گویی خیلی دور است ؟
سگ شکاری گفت : نه بابا همین نزدیکی هاست .
بچه خرگوش حرف های سگ را باور نکرد و بینی اش را تو کشید و گفت : ما تو لانه مان خوردنی های خوشمزه تری داریم . بهتر است تو هویج ها و کلم هایت را به کسی دیگر بدهی .
سگ شکاری وقتی دید بچه خرگوش گول نمی خورد راهش را کشید و رفت .
*** شعری از صمد بهرنگی *** ( به چه مانم من؟ )
دل من مانده در این تنگ قفس
هی زند مشت بر این سینه ی تنگ
زند وموید و گوید که منم
آن که از دست غمی بس خوشان
به چه مانم من ؟
به دست بریده ای که شبیه خوانان بر فراز چوب بلندی در دل میدان برافرازند
و در دل شب ها
شب ها عزا
شب هایی که همه جا را سیاه پوشانیده اند
و از کسی نیاید آوازی
و نه بانگ سازی
تنهایش گذارند .
دل من مانده در این تنگ قفس
هی زند مشت بر این سینه ی تنگ .
(( شعری از صمد بهرنگی )) *** چیست آن سودا و این سر؟ ***
کوه مرده
آسمان مرده
به تخته سنگ ساحل بسته مردی :
زو نفس هرگز نمی آید
نگه در دوردست تیره ی دریا
دل به سودای سودای در افق گم
سر سری پر شور و پر غوغا
چیست آن سودا و این سر ؟
این سر پرشور و غوغا رفته بر بادی
کش نه چیزی جز خیال زادن اندر بستر مرگش
وان دگر سودای عشقی سرکش و میلی نه پایا نش
کش به کشتی اندرون
اعوان شیطان
می برند همچون اسیری
سوی زندانش
کوه مرده
آسمان مرده